-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 تیرماه سال 1385 14:11
-
دلتنگی های من ۷
سهشنبه 6 تیرماه سال 1385 20:54
تنهایی های آوا 7 من هنوز فراز عمه نازی و یه عالمه دوست داشتم و هرچی می گذشت می دیدم بین فراز من و فراز عمه هیچ شباهتی نیست، فراز من خیلی هم بد نبود اما من حتی بعد از 5_6 ماه نتونستم یه کم فراز خودمو دوست داشته باشم !! تا اینکه تو یه روز بهاری فراز بهم گفت می خواد بره.... کجا؟! نمی دونم... گفت با باباش حسابی دعواش شده...
-
دلتنگی ها من ۶
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1385 01:02
تنهایی های آوا 6 اون شب من نتونستم سر ساعت همیشه آنلاین بشم اما می دونستم باربد من 100 ساعت برام صبر می کنه و به خاطر تاخیر یک ساعتم همچینم ناراحت نبودم... وقتی آن شدم حسابی خورد تو ذوقم !! باربد آن شده بود، میل گذاشته بود و رفته بود. تو میلش نوشته بود : من مریضم آوا !! خیلی دوستت دارم و نمی توم ببینم که با من زندگیت...
-
دلتنگی های من ۵
سهشنبه 22 فروردینماه سال 1385 15:42
تنهایی های آوا ۵ تا اینکه از یکی از اونهایی که باهاش چت می کردیم خوشمون اومد و به قول غزال، همچین با کمالات بود. از هر دری حرف زدیم و.جالب اینجاست که اصلا همدیگه رو ندیده بودیم و همین حرف زدن ها من و باربد و خیلی به هم نزدیک کرد... باربد بیست و چهار سالش بود... درسش و تموم کرده بود وتو جمهوری یه مغازه گیتار فروشی...
-
دلتنگی های من ۴
سهشنبه 22 فروردینماه سال 1385 11:30
تنهایی های آوا ۴ تو تمام این مدّت تنها کسی که از همه چیز خبر داشت، گلسا و بارون بودن. ( بارون دختر عموم و من اندازه ی گلسا دوستش دارم.اگه گلسا حسودیش نشه باید بگم حتی بیشتر از اون...) خیلی به مامان عز و جز کرده بودم که برام یه تولد توپ بگیره...گرفت.. اما پنج ماه زودتر...روز و ماهش مهم نبود، من فقط یه جشن می خواستم......
-
دلتنگی ها من ۳
سهشنبه 22 فروردینماه سال 1385 00:08
تنهایی های آوا ۳ هرچی بیشتر می گذشت، من بیشتر شیفته فراز می شدم.. خیلی قشنگ حرف می زد...اینطور که معلوم بود عمه، فراز و بیشتر از شهرام و فرزام دوست داشت...فراز از اون دسته آدمایی بود که خیلی قشنگ بلد بود حرف بزنه... یه چند وقتی گذشت، رابطه ها دوباره داشت خوب خوب می شد. ما حداقل هفته ای یه بار خونه ی همدیگه می رفتیم و...
-
دلتنگی ها من ۲
دوشنبه 21 فروردینماه سال 1385 21:57
تنهایی های آوا 2 ساعت اول و با هزار زور و زحمتی بود رفتیم سر کلاس. امیر ساعت 2:30 شاگرد داشت و باید می رفت. من و افروز وقتی رسیدیم تهران، ساعت 12:30 بود. خیلی می ترسیدم. انگاری دفعه ی اولی بود که فراز و می پیچوندم.اما راستش سری های پیش اینقدر نمی ترسیدم. آخه راستشو بخواهید دو روز دیگه بیشتر نمونده... قرارمون چهار راه...
-
دلتنگی ها من ۱
دوشنبه 21 فروردینماه سال 1385 18:47
تنهایی آوا ۱ پشت این پنجره ها دل می گیره غم و غصه ی دل و تو می دونی وقتی از بخت خودم حرف می زنم چشام اشک بارون می شه تو می دونی عمریه غم تو دلم زندونیه دل من زندون داره تو می دونی هر چی بش می گم تو آزادی دیگه می گه من دوستت دارم تو می دونی........ چرا این ترانه همش تو گوشم می پیچه رو نمی دونم، اما اینو که حالم اصلا...