دلتنگی های آوا

من اینگونه ام

دلتنگی های آوا

من اینگونه ام

دلتنگی های من ۴

 

 تنهایی های آوا  ۴

 

 

تو تمام این مدّت تنها کسی که از همه چیز خبر داشت، گلسا و بارون بودن.

( بارون دختر عموم و من اندازه ی گلسا دوستش دارم.اگه گلسا حسودیش نشه باید بگم حتی بیشتر از اون...)

خیلی به مامان عز و جز کرده بودم که برام یه تولد توپ بگیره...گرفت.. اما پنج ماه زودتر...روز و ماهش مهم نبود، من فقط یه جشن می خواستم...

بعد از جشن تولد، بارون یه چند روزی پیش ما بود... مامان بزرگم حالش خوب نبود و مامانم مجبور شده بود چند روزی بره پیشش...قرار بود زن عمومم یه سر بره همدان پیش پدر مادرش، قرار شد بارون پیش ما بمونه تا ما تنها نباشیم..یه چند روزی گذشت وما سه تا فقط تو سر و کله  هم می زدیم و می خندیدیم.. کلی بهمون خوش گذشته بود، تا اینکه مامان زنگ زد گفت حال مامان جون اصلا خوب نیست و دلش می خواد من و گلسا رو ببینه... من هرچی به بارون اصرار کردم با ما بیاد، نیومد که نیومد. گفت می ره همدان پیش مامانش... بابامم تازه از شمال اومده بود و مارو برداشت و برد شمال و از اونطرفم بارون و گذاشت همدان و یه چند روز اونجا پیش مادرش موند... شمال که بودیم خیلی بهم خوش گذشت اما همش یه حس بدی داشتم. فکر می کردم به خاطر مادر بزرگمه اما نبود... حال مامانجون بهتر و بهتر می شد اما حس من !!

26/6/80 روزی بود که ما از شمال اومدیم...همینکه پامونو گذاشتیم تو خونه تلفن زنگ زد.. مامان گوشی و برداشت...از حرف زدنش معلوم بود یه اتفاق بدی افتاده... پیش خودم گفتم یعنی چی شده؟! گفتم نکنه اون یکی مامان بزرگم یه چیزیش شده، آخه تفلی همیشه مریض احواله...

مامان که گوشی و قطع کرده بود وقتی روشو برگردوند طرفمون...

-         زود باشید حاضر شید بریم خونه ی عموتون..

-         چی شده مامان؟! کی بود پای تلفن؟

-         انقدر سوال پیچم نکنید... زود فقط حاضر شید..

-         مامان؟!

-         بارون ! بارون تصادف کرده.......

-         بارون تصادف کرده؟ حالش خوبه مامان؟

-         نه...بابا می گفت دو روزه تو بیمارستان بوده وحالش خیلی بد بوده.. اون...اون...م..ر..

بقیه ی حرفا مامان و نشنیدم.. دنیا دور سرم می چرخید... خیلی خودمو کنترل کردم تا از حال نرم...هیچی حس نمی کردم جز گرمی اشکام و رو گونه های داغم...همین دیگه نتونستم گریه کنم تا وقتی که رسدیم دم در خونشون و حجله رو دیدم...حال خودم و نمی فهمیدم...انگار شوکه شده بودم..با هق هق من بقیه  فامیل که زودتر اومده بودن و تو راه پله منتظر رسیدن آمبولانس بودن دوباره زدن زیر گریه... نمی خوام از اون روزا بگم... هنوزم که هنوزه بعد از چهار سال و شیش ماه ،وقتی به او روزا فکر می کنم می خوام بترکم.. خودمو تو مردن بارون مقصر می دونم... اگه من نمی رفتم شمال... اگه بیشتر اصرار می کردم که با ما بیاد شمال...

خلاصه اینکه تو یه روز بارونی من واقعا تنهایی و از اعماق وجودم حس کردم...بارون فوق العاده بود...هیچ وقت خنده از رو لباش پاک نمی شد.تنها چیزی که ازش برام موند، فیلم جشن تولدم بود...

تا یکسال حالم خیلی بد بود. مثل بقیه راه می رفتم، غذا می خوردم، حرف می زدم، اما اصلا مثل اونا نبودم...

تابستون سال بعد به خاطر اینکه روحیه هامون عوض بشه یه برنامه برای شمال چیده بودیم...اما قبلش، یه مدتی بود وقتی بیکار می شدم به خاطر اینکه به هیچ چیز فکر نکنم می شستم چت می کردم... تا اینکه عصر روز پنج شنبه 24 مرداد 81 یه شب که عمو اینا خونمون بودن نشستم چت کردن... من و گلسا و بهار و غزال...

( بهار و غزال دختر عمو هامن، خواهر های بارون... بهار سه سال ازم بزرگتره و غزال سه سال کوچیکتر )

همینجوری داشتیم همه رو سر کار می ذاشتیم تا اینکه...

 

 

 

 

                          بقیه اشو بعدا براتون می ویسم امروز روز مهمیه... یه عالمه کار دارم

                                                           ولی زود زود آپ می کنم، قول می دم

نظرات 1 + ارسال نظر
هدا سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:00 ب.ظ http://dokhtariazsavaheleeshgh.blogsky.com

خیلی دلم می خواد باهات صحبت کنم میشه ایدیتو بهم بدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد