دلتنگی های آوا

من اینگونه ام

دلتنگی های آوا

من اینگونه ام

دلتنگی ها من ۶

تنهایی های آوا  6

 

 

اون شب من نتونستم سر ساعت همیشه آنلاین بشم اما می دونستم باربد من 100 ساعت برام صبر می کنه و به خاطر تاخیر یک ساعتم همچینم ناراحت نبودم...

 وقتی آن شدم حسابی خورد تو ذوقم !!
باربد آن شده بود، میل گذاشته بود و رفته بود. تو میلش نوشته بود :

من مریضم آوا !! خیلی دوستت دارم و نمی توم ببینم که با من زندگیت نابود شه !! دیگه به من فکر نکن....

یه چند روزی هی بهش زنگ می زدم.. حتی یه بارم قایمکی تا دم مغازش رفتم اما راستش جرات نکردم برم تو و ببینم هست یا نه ...!

همین شد که حدودا 8_9 ماه ازش خبر نداشتم تا شبی که کنکور دادم و اومدم خونه....

اگه بدونید این چند ماه چه بلایی سرم اومد !!! داشتم دیوونه می شدم، از خونه بیرون نمی رفتم، پای کامپیوتر نمی شستم. حتی درسم نمی خوندم ، دیگه حتی خاک وی گیتارمو پاک نمی کردم!!

شبی که کنکور دادم اومدم میلم و چک کنم و یه گشتی بزنم تا اینکه دیدم یه میل از باربد دارم !!!
وای خدایا باربد !!! یعنی هنوز منو یادشه؟

تو میلش حالمو پرسیده بود و سراغ وضعیت کنکورمم گرفته بود و نوشته بود دروغ گفته مریضه تا من بهش فکر نکنم و برم سر درسم.... تو جوابش نوشته بودم عالی بود !!!
تفلی باور کرد و به فرداش زنگ زد خونه ...

- بله؟

خانومیه من حالش خوبه؟

صداش داشت دیوونم می کرد...

حدودا دو ماه روزای خیلی خوبی داشتیم تا اینکه باربد من شروع کرد بهانه گرفتن...

آوا؟ چرا تلفن اینقدر اشغاله؟

آوا؟ چرا اینقدر با دوستات قرار بیرون می زاری؟

آوا؟ نشنوم یه بار دیگه راجع به پسر خالت صحبت کنی...

 

 

 

وای خدایا داشتم کلافه می شدم....

-         باربد؟ باز که شروع کردی... تو حرف حسابت چه؟

-         آوا تو منو دوست نداری می دونم...

-         !!!! دوستت ندارم؟ خل شدی هااااا

-         نه، امین و آرزو ( امین دوست باربد بود و آرزو دوست دخترش...) با هم دیگه هفته ی پیش رفتن شمال..

-         خوب خوش به حالشون

-         یاسر (یاسر دوست باربد بود) چند روزه با یه دختره آشنا شده و همش با همن...

-         باربد جان شما که همش کار داری و به زور به خودت استراحت می دی...

-         خوب تو چرا منو دعوت نمی کنی بیام خوونتون...؟

-         باربد؟ تو که می دونی تابستونه، گلسا خونس... نمی تونم....

-         ببینم مگه تو نگفتی مامانت اینا می خوان تو این هفته برن شمال؟

-         چرا... ولی خوب منم باید برم

-         یعنی تو نمی تونی نری؟

-         تونست که  می تونم اما...

-         اما چی ؟

-         باربد من یه هفته تو این خونه به این در اندشتی می ترسم تنها باشم

-         تنها نیستی عزیزم من می آم پیشت...

-         حالا تا ببینم چی می شه ...

 

.......

 

وای خدایا اخلاق باربد خیلی عوض شده بود به هیچی جز سکس فکر نمی کرد!!!
تا اینکه چند روز قبل از رفتن مامان اینا صبرم طاق شد و پریدم بهش....

همین شد که من دیگه هیچ وقت نتونستم دیگه باربد و دوست داشته باشم !
از همه ی پسرا متنفر شده بودم... حتی از بابد... و خیلی راحت به هم زدیم

یه یه ماه گذشت، آخرای شهریور همون سال من تو یکی از چت روم ها با یکی به اسم فراز آشنا شدم...

این فراز جدیده منو یاد فراز عمه نازی می انداخت.... راستی اینم بگم که دوباره رابطه ی خونواده ها ضعیف و ضعیف تر شده بود.... و من از فراز عمه نازی فقط چند تا خاطره یادم بود....

 

                                                                                          بقیه اش خیلی طولانیه بعدا می ویسم فعلا که خوابم می آد

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد