دلتنگی های آوا

من اینگونه ام

دلتنگی های آوا

من اینگونه ام

دلتنگی ها من ۱

 تنهایی آوا  ۱

 

 

پشت این پنجره ها دل می گیره

غم و غصه ی دل و تو می دونی

وقتی از بخت خودم حرف می زنم

چشام اشک بارون می شه تو می دونی

عمریه غم تو دلم زندونیه

دل من زندون داره تو می دونی

هر چی بش می گم تو آزادی دیگه

می گه من دوستت دارم

تو می دونی........

 

چرا این ترانه همش تو گوشم می پیچه رو نمی دونم، اما اینو که حالم اصلا خوب نیست و خوب خوب حس می کنم. خسته شدم. از خودم حرصم می گیره که چطوری این همه حقارت و دارم تحمل می کنم. اونم من !! آوایی که هرچی می خواهید بگید، بگید، من که کار خودمو می کنم....

صبحی که  می رفتم دانشگاه و خودم و تو آینه داشتم بر انداز می کردم، به خودم گفتم، خاک تو سرت کنن آوا خانم. تو این شکلی بودی؟ چشات اینقدر گود رفته که هر کسی ندونه فکر می کنه تازه از اغما در اومدی !!

رنگ صورتت چرا این همه پریده؟ لباشو نگاه کن، از بس از حرصت تیکه پارش کردی، یه جای سالم نداره دیگه...چرا اینقدر خودتو اذیت می کنی؟ یادته؟ اون موقع ها که می خواستی بری بیرون اینقدر سرخاب سفیداب می کردی و به خاطر اینکه صدای مامان بلند نشه یک ساعت زودتر بیدار می شدی و قبل از همه حاضر می شدی. اونوقت دیگه مامان نمی گفت ما همه منتظریم تو حاضر بشی بعد ما یواش یواش پاشیم حاضر شیم....

اونوقت حالا، مقنعه ت کل صورتت و گرفته و شبیه خاله قزی ها شدی !! به زور، چی بشه یه کم کرم پودر می زنی و به خاطر اینکه پف چشات معلوم نکنه دیشب تا صبح بیدار بودی و گریه می کردی، یه دور هم ریمل و یا علی مدد...برو که رفتیم........

امروزم که مثلا داری به خودت یه کم می رسی، چه وحشتی داری!!
از چی؟ از کی؟ آخه این همه از خودت و خواسته هات می گذری برای کی؟ فکر می کنی ارزششو داره؟ اون که برای تو و این خواسته های کوچیکت هیچ ارزشی قائل نیست، چطور می تونه تو کل زندگی تکیه گاهت باشه؟

 

 

....

- سلام

- سلام، خوشم می آد خوب راهشو یاد گرفتی ااا افروز خانوم..تا می بینی صف اتوبوس دانشگاه یه کم شلوغه می آیی اینجا بلکه تاکسی هارو از دست ندی...

- نه بابا دیدم دیر کردی، گفتم به اتوبوس نمی رسیم...

- مگه نمی بینی کار داشتم

- آره می بینم، کاش انقدر که خودتو واسه امیر تر گل بر گل کردی، یه کم هم به اون فراز بیچاره می رسیدی..

- افروززز... تو دیگه چرا؟ هرکی ندونه تو یکی می دونی فراز چقدر بدش می آد من آرای....

- شوخی کردم بابا ولش کن.. حالا امروز ناهار کجاییم؟

( افروز صمیمی ترین دوستمه.. خیلی دوستش دارم، تو این دو سالی که با هم دوستیم، با خنده های من خندیده و با گریه هام اشک ریخته و...)

امروز قرار بود ناهار خداحافظی و با امیر بخوریم.. به خاطر همین دیشب برنامه ی پیچوندن فراز و چیدم و قرار شد من و افروز برای اولین کلاسمون بریم دانشگاه و بعد واسه ناهار، برگردیم تهران...

 

 

 

                                                                             ادامه داره... فعلا دستم افتاد

                                                 بقیه اشو زود زود می نویسم... شاید همین امروز

نظرات 3 + ارسال نظر
آدینه بوک دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 06:48 ب.ظ http://www.adinehbook.com

سلام. به فروشگاه اینترنتی کتاب و CD آدینه بوک با تحویل رایگان هم سر بزنید.

آوا جمعه 30 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 06:22 ب.ظ http://ava-e-sharghi.blogsky.com

سلام
به مام سر بزن

آرش جمعه 24 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 04:57 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد