دلتنگی های آوا

من اینگونه ام

دلتنگی های آوا

من اینگونه ام

دلتنگی های من ۵

 

  تنهایی های  آوا ۵

 

 

تا اینکه از یکی از اونهایی که باهاش چت می کردیم خوشمون اومد و به قول غزال، همچین با کمالات بود. از هر دری حرف زدیم و.جالب اینجاست که اصلا همدیگه رو ندیده بودیم و همین حرف زدن ها من و باربد و خیلی به هم نزدیک کرد... باربد بیست و چهار سالش بود... درسش و تموم کرده بود وتو جمهوری یه مغازه گیتار فروشی داشت... خیلی سرش شلوغ بود، نمی دونم چه حسی بین ما بود... هرچی بود قشنگ بود... آخرای تابستون بود و دیگه یواش یواش مدرسه ها باز می شد و منم آروم آروم داشتم خودمو برای مدرسه حاضر می کردم... پیش داشگاهی بودم و یکشنبه ها و چهارشنبه ها رو تعطیل بودم... یه روز باربد ازم خواست که همدیگه رو ببینیم... وای خدای من بعد از دو ماه بالاخره... داشتم دیوونه می شدم...

-         حالا بریم کجا؟

-         نمی دونم... هرجا تو بخواهی

-         باربد؟... بریم...

-         آوا ؟!

-         جانم؟

-         تو یکشنبه ها و چهار شنبه ها تعطیلی دیگه ...

-         آره خوب.. اما هر روز دیگه هم باشه می تونم یکی از کلاس تست هامو بپیچونم و با هم بریم...

-         نه... نه... تو به من قول دادی درست و بخونی تا یه رشته ی خوب قبول بشی..... یادت نره بابای من عروس دیپلمه نمی خواد...

-         بابات نمی خواد ... تو چی؟!

-         من هرچی باشی دوستت دارم... راستی آوا؟ می تونم بیام...می تونم بیام خونتون؟!

-         خونمون؟ ( وای خدای من چی می گه؟ چی باید بهش بگم؟ )

-         آره... اگه تو دوست داشته باشی

-         راستش.. می دونی چیه؟

-         آره می دونم... تو به من اطمینان نداری

-         باربد؟!!!

 

 

......

صبح یه روز پاییزی که انگاری دل آسمون خیلی گرفته بود و یه ریز می بارید من تو آشپز خونه بودم که زنگ در خونه رو زدن

-         کیه؟!

-         مهمون

-         بفرمایید

اتاق من و گلسا یکی بود... باربد رو تخت من نشسته بود و من روبروش رو تخت گلسا...

چشمای سیاه و درشت باربد هر کسی و محو خودش می گرد، دیگه چه برسه به من که یه عالمه دیوونش بودم...همیشه فکر می کردم من قشنگترن ابرو هارو دارم اما ابروهای باربد که با ظرافت_ نه خیلی ضایع _ زیرشو تمیز کرده بود، جذابیت صورتش و دو چندان می کرد... بوی عطرش تا شب توی اتاق بود...

-         فکر نمی کردم انقدر جذاب باشی...

-         باربد؟ قبل از اینکه بیایی من و چطوری تصور می کردی؟ نمی ترسیدی خیلی زشت باشم و بخوره تو ذوقت؟

-         اصلا برام اهمیت نداشت آوا.... من خودتو دوست دارم نه....تو چی؟!...نمی ترسیدی؟؟!.......     نمی خوایی بیایی کنارم بشینی؟

آخرش نفهمیدم من اونروز نذاشتم عشقمون با چیزی قاطی بشه و رنگ دیگه ای بگیره یا خود باربد

نمی خواست من اعتمادم و بهش از دست بدم؟!..

چند وقت بعد کل قضیه ی خودم و باربد و به مامان گفتم...مامان تلفن باربد و ازم گرفت و گفت بهش بگم فردا مامان می خواد باهاش حرف بزنه... هیچوقت هیچوقت هیچوقت نفهمیدم مامان و باربد چی به هم گفتن...

یه مدت بعد احساس کردم باربد داره من و می پیچونه.. احساس کردم نمی خواد با هم باشیم...

 

....

-         باربد؟ می شه ازت خواهش کنم باهام رو راست باشی

-         هستم عزیزم... چرا فکر می کنی نیستم؟

-         پس بهم می گی چرا از من بدت می آد؟ چرا چند وقته اینقدر سرد شدی ؟ چرا جواب تلفن هامو یکی درمیون می دی؟ من اذیتت کردم؟ چی کار کردم که ازم بدت می آد؟ نکنه... نکنه... من دلت و زدم و یکی بهتر از من و پیدا کردی...؟!

-         آوا؟! من دوستت دارم خره.. این حرفا چیه؟ من فقط نمی خوام اذیتت کنم...

-         اذیتم کنی؟! اینطوری اذیتم نمی کنی؟ داری منو دق مرگ می کنی...

-         آوای من...گریه نکن عزیزم... باشه بهت می گم چی شده.... می گم عزیزم...

-         بگو... گوش می کنم....

-         نه الآن نمی شه... شب آن شو... با هم چت می کنیم...

-         چرا؟ چرا الآن نمی گی؟

-         نمی تونم.... اصرار نکن...اگه دوستم داری، اصرار نکن.....

دلتنگی های من ۴

 

 تنهایی های آوا  ۴

 

 

تو تمام این مدّت تنها کسی که از همه چیز خبر داشت، گلسا و بارون بودن.

( بارون دختر عموم و من اندازه ی گلسا دوستش دارم.اگه گلسا حسودیش نشه باید بگم حتی بیشتر از اون...)

خیلی به مامان عز و جز کرده بودم که برام یه تولد توپ بگیره...گرفت.. اما پنج ماه زودتر...روز و ماهش مهم نبود، من فقط یه جشن می خواستم...

بعد از جشن تولد، بارون یه چند روزی پیش ما بود... مامان بزرگم حالش خوب نبود و مامانم مجبور شده بود چند روزی بره پیشش...قرار بود زن عمومم یه سر بره همدان پیش پدر مادرش، قرار شد بارون پیش ما بمونه تا ما تنها نباشیم..یه چند روزی گذشت وما سه تا فقط تو سر و کله  هم می زدیم و می خندیدیم.. کلی بهمون خوش گذشته بود، تا اینکه مامان زنگ زد گفت حال مامان جون اصلا خوب نیست و دلش می خواد من و گلسا رو ببینه... من هرچی به بارون اصرار کردم با ما بیاد، نیومد که نیومد. گفت می ره همدان پیش مامانش... بابامم تازه از شمال اومده بود و مارو برداشت و برد شمال و از اونطرفم بارون و گذاشت همدان و یه چند روز اونجا پیش مادرش موند... شمال که بودیم خیلی بهم خوش گذشت اما همش یه حس بدی داشتم. فکر می کردم به خاطر مادر بزرگمه اما نبود... حال مامانجون بهتر و بهتر می شد اما حس من !!

26/6/80 روزی بود که ما از شمال اومدیم...همینکه پامونو گذاشتیم تو خونه تلفن زنگ زد.. مامان گوشی و برداشت...از حرف زدنش معلوم بود یه اتفاق بدی افتاده... پیش خودم گفتم یعنی چی شده؟! گفتم نکنه اون یکی مامان بزرگم یه چیزیش شده، آخه تفلی همیشه مریض احواله...

مامان که گوشی و قطع کرده بود وقتی روشو برگردوند طرفمون...

-         زود باشید حاضر شید بریم خونه ی عموتون..

-         چی شده مامان؟! کی بود پای تلفن؟

-         انقدر سوال پیچم نکنید... زود فقط حاضر شید..

-         مامان؟!

-         بارون ! بارون تصادف کرده.......

-         بارون تصادف کرده؟ حالش خوبه مامان؟

-         نه...بابا می گفت دو روزه تو بیمارستان بوده وحالش خیلی بد بوده.. اون...اون...م..ر..

بقیه ی حرفا مامان و نشنیدم.. دنیا دور سرم می چرخید... خیلی خودمو کنترل کردم تا از حال نرم...هیچی حس نمی کردم جز گرمی اشکام و رو گونه های داغم...همین دیگه نتونستم گریه کنم تا وقتی که رسدیم دم در خونشون و حجله رو دیدم...حال خودم و نمی فهمیدم...انگار شوکه شده بودم..با هق هق من بقیه  فامیل که زودتر اومده بودن و تو راه پله منتظر رسیدن آمبولانس بودن دوباره زدن زیر گریه... نمی خوام از اون روزا بگم... هنوزم که هنوزه بعد از چهار سال و شیش ماه ،وقتی به او روزا فکر می کنم می خوام بترکم.. خودمو تو مردن بارون مقصر می دونم... اگه من نمی رفتم شمال... اگه بیشتر اصرار می کردم که با ما بیاد شمال...

خلاصه اینکه تو یه روز بارونی من واقعا تنهایی و از اعماق وجودم حس کردم...بارون فوق العاده بود...هیچ وقت خنده از رو لباش پاک نمی شد.تنها چیزی که ازش برام موند، فیلم جشن تولدم بود...

تا یکسال حالم خیلی بد بود. مثل بقیه راه می رفتم، غذا می خوردم، حرف می زدم، اما اصلا مثل اونا نبودم...

تابستون سال بعد به خاطر اینکه روحیه هامون عوض بشه یه برنامه برای شمال چیده بودیم...اما قبلش، یه مدتی بود وقتی بیکار می شدم به خاطر اینکه به هیچ چیز فکر نکنم می شستم چت می کردم... تا اینکه عصر روز پنج شنبه 24 مرداد 81 یه شب که عمو اینا خونمون بودن نشستم چت کردن... من و گلسا و بهار و غزال...

( بهار و غزال دختر عمو هامن، خواهر های بارون... بهار سه سال ازم بزرگتره و غزال سه سال کوچیکتر )

همینجوری داشتیم همه رو سر کار می ذاشتیم تا اینکه...

 

 

 

 

                          بقیه اشو بعدا براتون می ویسم امروز روز مهمیه... یه عالمه کار دارم

                                                           ولی زود زود آپ می کنم، قول می دم

دلتنگی ها من ۳

 

 تنهایی های آوا ۳

 

 

هرچی بیشتر می گذشت، من بیشتر شیفته فراز می شدم.. خیلی قشنگ حرف می زد...اینطور که معلوم بود عمه، فراز و بیشتر از شهرام و فرزام دوست داشت...فراز از اون دسته آدمایی بود که خیلی قشنگ بلد بود حرف بزنه...

یه چند وقتی گذشت، رابطه ها دوباره داشت خوب خوب می شد. ما حداقل هفته ای یه بار خونه ی همدیگه می رفتیم و

می اومدیم... این وسط من داشتم تلف می شدم، هر کاری می کردم تا نظر فراز و بیشتر به خودم جلب کنم... اما انگار اون هیچ کدومو نمی دید... خیلی برام جالب بود که چرا  یه پسر هم سن و سال اون اصلا تو نخ من نیست...!!

اون موقع چراشو نفهمیدم و دلیلشو حدودا هفت سال بعد فهمیدم.

( وقتی که دیگه خیلی خیلی دیر شده بود...)

چند وقت بعد تو جشن عقد دختر خالم، خودم از زبون عمه نازی شنیدم که فراز از یه دختره تو محلشون خوشش اومده ولی عمه اصلا از دختره خوشش نمی آد... می گفت دختره اصلا قشنگ نیست و خونواده ی درست و حسابی هم نداره.. می گفت همیشه دوست داشتم یکی از دخترای فامیل و براش بگیرم...

حالم داشت از فراز به هم می خورد.. من..من..من... فراز و خیلی دوست داشتم.. همه  فکر و ذکرم پیشش بود...اما فراز تمام این مدت به یکی دیگه فکر می کرد... یه دختر دیگه... مگه چیم از اون کمتر بود؟؟ اینطور که عمه می گفت اصلا از هیچ نظر مناسب فراز نیست... دختره ی ایکبیری.....فراز خان عمرا بزارم یه روز دستت به من برسه...

همه ی این فکرای خام بچگانه تا مدت ها تو سرم بود..همین شد که با سیاوش دوست شدم.. تازه اومده بودن تو محله مون. اول دبیرستان بودم که سه پیچ شده بود و چند ماهی بعد از جشن عقد گلاره - دختر خالم -  یه روز تابستون که سرمو از پنجره ی آشپزخونه خم کرده بودم پایین و مرتب گلسا رو صدا می زدم که دوچرخه سواری و بس کنه و بیاد بالا و ناهار بخوره، یه دفعه تلفن زنگ زد.. پیش خودم گفتم مامانه، حتما زنگ زده ببینه ناهارمون و خوردیم یا نه... دویدم طرف تلفن...

شوکه شدم...سیاوش بود!!

-         کی تلفن منو بهت داده

-         تو سیا رو دست کم گرفتی؟! کار سختی نبود.. رامین بهم داد

( رامین پسر همسایه مون !!!)

-   رامین؟! رامین مهری خانوم؟!

- آره... از رو قبضای تلفن

خیلی ترسیده بودم... گفتم حرف نزنم... یه دفعه برام شر می شه... آخه رامین اصلا پسر درست حسابی نبود، دوستتاشم حتما مثل خودشن دیگه!!!

....

ما دو سه ماهه بعد از اون محل رفتیم... جالب بود... من همه چیزو فراموش کرده بودم به جز فراز...!
جالب تر اینکه رفت و آمدها هم بیشتر شده بود...این خیلی بیشتر اذیتم می کرد... من حتی سیاوشم فراموش کردم.راستش از اولشم ازش اصلا خوشم نمی اومد....  تا اینکه یه روز عموی بابام فوت می کنه و مامان اینا می خواستن برن شهرستان، برای اینکه من و گلسا این یکی دو روز و تنها نباشیم به یکی از دوستام زنگ زدم و ازش خواستم بیاد و یکی دو روز پیشمون بمونه...وای وای امان از این کرم که بعضی وقتا واقعا درد سر ساز می شه... شب خوابمون نمی برد و مژگان پیشنهاد داد یه زنگ به سیاوش بزنم. هرچی بهش گفتم من سه چهار ماهه یه زنگ به این پسر نزدم، الان هم اصلا حس تعنه و کنایه رو ندارم، تو کت این دختر نرفت که نرفت...

همین شد که دوباره تا یه مدت من و سیاوش با هم حرف می زدیم.. سال بعد دوباره خونمونو عوض کردیم و من تونستم از شر این پسره ی  کنه خلاص بشم... تو این مدت حالم خیلی خوب بود، به خصوص که رابطه ی خونوادگیمون با عمه نازی اینا کمتر و کمتر شده بود و من دیگه از فراز خبر نداشتم...تا اینکه بعد از اون حادثه من دوباره به هم می ریزم...

 

 

        وای خدایا مردم... چقدر تایپ کردم

دلتنگی ها من ۲

  تنهایی های آوا 2

 

 

ساعت اول و با هزار زور و زحمتی بود رفتیم سر کلاس. امیر ساعت 2:30 شاگرد داشت و باید می رفت. من و افروز وقتی رسیدیم تهران، ساعت 12:30 بود. خیلی می ترسیدم. انگاری دفعه ی اولی بود که فراز و می پیچوندم.اما راستش سری های پیش اینقدر نمی ترسیدم. آخه راستشو بخواهید دو روز دیگه بیشتر نمونده...

قرارمون چهار راه ولیعصر بود، اونجا که رسیدیم فوری سر ته کردیم تو ایران تک، که مبادا یه بارکی فراز از اونجا رد بشه و من و ببینه !!

من و افروز داشتیم منو ی ناهار و نگاه می کردیم که امیر اومد... کلی مسخره بازی و بالاخره سفارش غذا...بعد از ناهار وقتی امیر داشت قلیون می کشید احساس کردم حالم خیلی بده و بالاخره دلم و زدم به دریا و از امیر خواستم قوطی سیگارشو بهم بده... اولش فکر کرد دارم شوخی می کنم، یه سیگار روشن کرد و داد دستم.. کاملا مشخص بود می خواست بهم بگه آوا خانوم سیگار واسه تو نیست.....جییییییییزه.....تو اینکاره نیستی...

اما وقتی دید با ولع تموم کام می گیرم ازم خواست سیگارو بدم بهش...نمی تونستم...بغض گلوم و گرفته بود... می خواستم بترکم... داشتم دیوونه می شدم...

تا آخرش رفتم، صدا افروزم دیگه در اومد:

- هوووووو خودتو خفه نکنی....مجبور نیستی تهشو در بیاریا......

چشمای امیر یه کاسه خون بود، معلوم بود حال اون، بهتر از من نیست... دلم می خواست داد بزنم و بهش بگم خیلی دوستش دارم... دلم می خواست سرم و می ذاشتم رو سینه اشو تا جایی که اشک داشتم فقط گریه

می کردم... یکم خودم و جمع وجور کردمو واسه اینکه خاطره ی بدی نشه چرت و پرت گفتیم و جو و عوض کردیم. فرازم این وسط هی زرت و زرت اس ام اس می داد و من واسه اینکه خیلی سه نشه، باطری موبایلم و خشاب کردم....امیر خیلی نگران من و فراز بود...

تموم شد...آخرین ناهار و آخرین دیدار... حالم خیلی بد بود، افروز نذاشت من برم خونه... می گفت حالت خوب نیست... واستا با هم حرف می زنیم بعد برو... افروز بیچاره هم امروز به خاطر من حسابی آبتین و دور زد... من همش نگران اینا بودم...تا هفت تیر رفتیم. تو یکی از کوچه هاش، رو پله های یکی از خونه ها نشستیم و حرف زدیم...

اصلا دلم نمی خواست برم خونه، ولی افروز باید می رفت پیش آبتین و من نمی خواستم اوضاع از اینی که هست بدتر بشه...

سوار اتوبوس شدیم... افروز تا ولیعصر کنارم بود و حرفای قشنگ قشنگ می زد... وقتی پیاده شد احساس کردم اگه این دختر نمی اومد تو زندگیم من چی کار می کردم؟؟ شاید دیوونه می شدم...

تو اتوبوس چشامو بستم و یاد قدیما افتادم.....

 

 

 .........

بچه بودم اما جلو تر از سنم حرکت می کردم... یه سه سالی بود اومده بودیم تو این محل، از اولشم شیطون بودم و به چیزایی که اصلا بهم ربط نداشت فکر می کردم.. کسی چه می دونست دوست پسر چیه اما راستشو بخواهید می خواستم از همه ی هم سن و سال هام جلوتر باشم...

-         آوا؟! مامان ؟!؟! حاضری؟ بریم؟ دیر شدا.بابا پایین تو ماشین منتظره ها... الانه که صداش در بیاد...

-         اومدم مامان، صبر کن ...

خوب یادمه.. اون شب می خواستیم بریم خونه ی دختر عمه ی مامانم، واسه افطار دعوت بودم... یه 7_6 سالی بود رابطه هامون خیلی کمرنگ شده بود...عمه نازی سه تا پسر داشت و همیشه بهم می گفت تو دختر منی... یادمه بچه تر که بودیم خیلی با هم می رفتیم و می اومدیم و یه عالمه با هم خوب بودیم.... خیلی وقت بود ندیده بودمشون... یه حس خوبی داشتم... اما یه کم دلم شور می زد...

-         سلام..

-         به به خاله پری... خوش اومدید...فکر کردیم دیگه نمی آیید.. بفرمایین تو...مامان...! بیا خاله پری اینا اومدن...

اینطور که معلوم بود گلسا اصلا ازش خوشش نیومده بود...

( گلسا، خواهرمه..4 سال ازم کوچکتره و همه چیزش با من فرق داره.. قیافش..خواسته هاش.. نظر و عقیدش.. رفتارش...)     

-         اه این کدومشونه.. برو کنار... داریم می آییم تو دیگه...

اینا حرفای گلسا بود که زیر گوش من زمزمه می کرد......

 ولی نظر من در باره ی فراز، پسر عمه نازی، چیز دیگه بود....چشمای مشکیش و اون ابرویهای کشیده اش... بد نیستا... ولی کاش یه کم کم حرف تر باشه...!!

دلتنگی ها من ۱

 تنهایی آوا  ۱

 

 

پشت این پنجره ها دل می گیره

غم و غصه ی دل و تو می دونی

وقتی از بخت خودم حرف می زنم

چشام اشک بارون می شه تو می دونی

عمریه غم تو دلم زندونیه

دل من زندون داره تو می دونی

هر چی بش می گم تو آزادی دیگه

می گه من دوستت دارم

تو می دونی........

 

چرا این ترانه همش تو گوشم می پیچه رو نمی دونم، اما اینو که حالم اصلا خوب نیست و خوب خوب حس می کنم. خسته شدم. از خودم حرصم می گیره که چطوری این همه حقارت و دارم تحمل می کنم. اونم من !! آوایی که هرچی می خواهید بگید، بگید، من که کار خودمو می کنم....

صبحی که  می رفتم دانشگاه و خودم و تو آینه داشتم بر انداز می کردم، به خودم گفتم، خاک تو سرت کنن آوا خانم. تو این شکلی بودی؟ چشات اینقدر گود رفته که هر کسی ندونه فکر می کنه تازه از اغما در اومدی !!

رنگ صورتت چرا این همه پریده؟ لباشو نگاه کن، از بس از حرصت تیکه پارش کردی، یه جای سالم نداره دیگه...چرا اینقدر خودتو اذیت می کنی؟ یادته؟ اون موقع ها که می خواستی بری بیرون اینقدر سرخاب سفیداب می کردی و به خاطر اینکه صدای مامان بلند نشه یک ساعت زودتر بیدار می شدی و قبل از همه حاضر می شدی. اونوقت دیگه مامان نمی گفت ما همه منتظریم تو حاضر بشی بعد ما یواش یواش پاشیم حاضر شیم....

اونوقت حالا، مقنعه ت کل صورتت و گرفته و شبیه خاله قزی ها شدی !! به زور، چی بشه یه کم کرم پودر می زنی و به خاطر اینکه پف چشات معلوم نکنه دیشب تا صبح بیدار بودی و گریه می کردی، یه دور هم ریمل و یا علی مدد...برو که رفتیم........

امروزم که مثلا داری به خودت یه کم می رسی، چه وحشتی داری!!
از چی؟ از کی؟ آخه این همه از خودت و خواسته هات می گذری برای کی؟ فکر می کنی ارزششو داره؟ اون که برای تو و این خواسته های کوچیکت هیچ ارزشی قائل نیست، چطور می تونه تو کل زندگی تکیه گاهت باشه؟

 

 

....

- سلام

- سلام، خوشم می آد خوب راهشو یاد گرفتی ااا افروز خانوم..تا می بینی صف اتوبوس دانشگاه یه کم شلوغه می آیی اینجا بلکه تاکسی هارو از دست ندی...

- نه بابا دیدم دیر کردی، گفتم به اتوبوس نمی رسیم...

- مگه نمی بینی کار داشتم

- آره می بینم، کاش انقدر که خودتو واسه امیر تر گل بر گل کردی، یه کم هم به اون فراز بیچاره می رسیدی..

- افروززز... تو دیگه چرا؟ هرکی ندونه تو یکی می دونی فراز چقدر بدش می آد من آرای....

- شوخی کردم بابا ولش کن.. حالا امروز ناهار کجاییم؟

( افروز صمیمی ترین دوستمه.. خیلی دوستش دارم، تو این دو سالی که با هم دوستیم، با خنده های من خندیده و با گریه هام اشک ریخته و...)

امروز قرار بود ناهار خداحافظی و با امیر بخوریم.. به خاطر همین دیشب برنامه ی پیچوندن فراز و چیدم و قرار شد من و افروز برای اولین کلاسمون بریم دانشگاه و بعد واسه ناهار، برگردیم تهران...

 

 

 

                                                                             ادامه داره... فعلا دستم افتاد

                                                 بقیه اشو زود زود می نویسم... شاید همین امروز