دلتنگی های آوا

من اینگونه ام

دلتنگی های آوا

من اینگونه ام

دلتنگی ها من ۲

  تنهایی های آوا 2

 

 

ساعت اول و با هزار زور و زحمتی بود رفتیم سر کلاس. امیر ساعت 2:30 شاگرد داشت و باید می رفت. من و افروز وقتی رسیدیم تهران، ساعت 12:30 بود. خیلی می ترسیدم. انگاری دفعه ی اولی بود که فراز و می پیچوندم.اما راستش سری های پیش اینقدر نمی ترسیدم. آخه راستشو بخواهید دو روز دیگه بیشتر نمونده...

قرارمون چهار راه ولیعصر بود، اونجا که رسیدیم فوری سر ته کردیم تو ایران تک، که مبادا یه بارکی فراز از اونجا رد بشه و من و ببینه !!

من و افروز داشتیم منو ی ناهار و نگاه می کردیم که امیر اومد... کلی مسخره بازی و بالاخره سفارش غذا...بعد از ناهار وقتی امیر داشت قلیون می کشید احساس کردم حالم خیلی بده و بالاخره دلم و زدم به دریا و از امیر خواستم قوطی سیگارشو بهم بده... اولش فکر کرد دارم شوخی می کنم، یه سیگار روشن کرد و داد دستم.. کاملا مشخص بود می خواست بهم بگه آوا خانوم سیگار واسه تو نیست.....جییییییییزه.....تو اینکاره نیستی...

اما وقتی دید با ولع تموم کام می گیرم ازم خواست سیگارو بدم بهش...نمی تونستم...بغض گلوم و گرفته بود... می خواستم بترکم... داشتم دیوونه می شدم...

تا آخرش رفتم، صدا افروزم دیگه در اومد:

- هوووووو خودتو خفه نکنی....مجبور نیستی تهشو در بیاریا......

چشمای امیر یه کاسه خون بود، معلوم بود حال اون، بهتر از من نیست... دلم می خواست داد بزنم و بهش بگم خیلی دوستش دارم... دلم می خواست سرم و می ذاشتم رو سینه اشو تا جایی که اشک داشتم فقط گریه

می کردم... یکم خودم و جمع وجور کردمو واسه اینکه خاطره ی بدی نشه چرت و پرت گفتیم و جو و عوض کردیم. فرازم این وسط هی زرت و زرت اس ام اس می داد و من واسه اینکه خیلی سه نشه، باطری موبایلم و خشاب کردم....امیر خیلی نگران من و فراز بود...

تموم شد...آخرین ناهار و آخرین دیدار... حالم خیلی بد بود، افروز نذاشت من برم خونه... می گفت حالت خوب نیست... واستا با هم حرف می زنیم بعد برو... افروز بیچاره هم امروز به خاطر من حسابی آبتین و دور زد... من همش نگران اینا بودم...تا هفت تیر رفتیم. تو یکی از کوچه هاش، رو پله های یکی از خونه ها نشستیم و حرف زدیم...

اصلا دلم نمی خواست برم خونه، ولی افروز باید می رفت پیش آبتین و من نمی خواستم اوضاع از اینی که هست بدتر بشه...

سوار اتوبوس شدیم... افروز تا ولیعصر کنارم بود و حرفای قشنگ قشنگ می زد... وقتی پیاده شد احساس کردم اگه این دختر نمی اومد تو زندگیم من چی کار می کردم؟؟ شاید دیوونه می شدم...

تو اتوبوس چشامو بستم و یاد قدیما افتادم.....

 

 

 .........

بچه بودم اما جلو تر از سنم حرکت می کردم... یه سه سالی بود اومده بودیم تو این محل، از اولشم شیطون بودم و به چیزایی که اصلا بهم ربط نداشت فکر می کردم.. کسی چه می دونست دوست پسر چیه اما راستشو بخواهید می خواستم از همه ی هم سن و سال هام جلوتر باشم...

-         آوا؟! مامان ؟!؟! حاضری؟ بریم؟ دیر شدا.بابا پایین تو ماشین منتظره ها... الانه که صداش در بیاد...

-         اومدم مامان، صبر کن ...

خوب یادمه.. اون شب می خواستیم بریم خونه ی دختر عمه ی مامانم، واسه افطار دعوت بودم... یه 7_6 سالی بود رابطه هامون خیلی کمرنگ شده بود...عمه نازی سه تا پسر داشت و همیشه بهم می گفت تو دختر منی... یادمه بچه تر که بودیم خیلی با هم می رفتیم و می اومدیم و یه عالمه با هم خوب بودیم.... خیلی وقت بود ندیده بودمشون... یه حس خوبی داشتم... اما یه کم دلم شور می زد...

-         سلام..

-         به به خاله پری... خوش اومدید...فکر کردیم دیگه نمی آیید.. بفرمایین تو...مامان...! بیا خاله پری اینا اومدن...

اینطور که معلوم بود گلسا اصلا ازش خوشش نیومده بود...

( گلسا، خواهرمه..4 سال ازم کوچکتره و همه چیزش با من فرق داره.. قیافش..خواسته هاش.. نظر و عقیدش.. رفتارش...)     

-         اه این کدومشونه.. برو کنار... داریم می آییم تو دیگه...

اینا حرفای گلسا بود که زیر گوش من زمزمه می کرد......

 ولی نظر من در باره ی فراز، پسر عمه نازی، چیز دیگه بود....چشمای مشکیش و اون ابرویهای کشیده اش... بد نیستا... ولی کاش یه کم کم حرف تر باشه...!!

نظرات 1 + ارسال نظر
آتیش دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 10:33 ب.ظ http://4tish.blogsky.com

خوشم میاد وقتی بیکار میشم و میام وبلاگهای آپدیت شده میخونم و یه وبلاگ مصل مال شما رو پیدا میکنم ... انگاری اول داستان نه؟؟
من یکم گیج شدم این وسط !!! جریان و میشه دونست آیا؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد