دلتنگی های آوا

من اینگونه ام

دلتنگی های آوا

من اینگونه ام

دلتنگی ها من ۳

 

 تنهایی های آوا ۳

 

 

هرچی بیشتر می گذشت، من بیشتر شیفته فراز می شدم.. خیلی قشنگ حرف می زد...اینطور که معلوم بود عمه، فراز و بیشتر از شهرام و فرزام دوست داشت...فراز از اون دسته آدمایی بود که خیلی قشنگ بلد بود حرف بزنه...

یه چند وقتی گذشت، رابطه ها دوباره داشت خوب خوب می شد. ما حداقل هفته ای یه بار خونه ی همدیگه می رفتیم و

می اومدیم... این وسط من داشتم تلف می شدم، هر کاری می کردم تا نظر فراز و بیشتر به خودم جلب کنم... اما انگار اون هیچ کدومو نمی دید... خیلی برام جالب بود که چرا  یه پسر هم سن و سال اون اصلا تو نخ من نیست...!!

اون موقع چراشو نفهمیدم و دلیلشو حدودا هفت سال بعد فهمیدم.

( وقتی که دیگه خیلی خیلی دیر شده بود...)

چند وقت بعد تو جشن عقد دختر خالم، خودم از زبون عمه نازی شنیدم که فراز از یه دختره تو محلشون خوشش اومده ولی عمه اصلا از دختره خوشش نمی آد... می گفت دختره اصلا قشنگ نیست و خونواده ی درست و حسابی هم نداره.. می گفت همیشه دوست داشتم یکی از دخترای فامیل و براش بگیرم...

حالم داشت از فراز به هم می خورد.. من..من..من... فراز و خیلی دوست داشتم.. همه  فکر و ذکرم پیشش بود...اما فراز تمام این مدت به یکی دیگه فکر می کرد... یه دختر دیگه... مگه چیم از اون کمتر بود؟؟ اینطور که عمه می گفت اصلا از هیچ نظر مناسب فراز نیست... دختره ی ایکبیری.....فراز خان عمرا بزارم یه روز دستت به من برسه...

همه ی این فکرای خام بچگانه تا مدت ها تو سرم بود..همین شد که با سیاوش دوست شدم.. تازه اومده بودن تو محله مون. اول دبیرستان بودم که سه پیچ شده بود و چند ماهی بعد از جشن عقد گلاره - دختر خالم -  یه روز تابستون که سرمو از پنجره ی آشپزخونه خم کرده بودم پایین و مرتب گلسا رو صدا می زدم که دوچرخه سواری و بس کنه و بیاد بالا و ناهار بخوره، یه دفعه تلفن زنگ زد.. پیش خودم گفتم مامانه، حتما زنگ زده ببینه ناهارمون و خوردیم یا نه... دویدم طرف تلفن...

شوکه شدم...سیاوش بود!!

-         کی تلفن منو بهت داده

-         تو سیا رو دست کم گرفتی؟! کار سختی نبود.. رامین بهم داد

( رامین پسر همسایه مون !!!)

-   رامین؟! رامین مهری خانوم؟!

- آره... از رو قبضای تلفن

خیلی ترسیده بودم... گفتم حرف نزنم... یه دفعه برام شر می شه... آخه رامین اصلا پسر درست حسابی نبود، دوستتاشم حتما مثل خودشن دیگه!!!

....

ما دو سه ماهه بعد از اون محل رفتیم... جالب بود... من همه چیزو فراموش کرده بودم به جز فراز...!
جالب تر اینکه رفت و آمدها هم بیشتر شده بود...این خیلی بیشتر اذیتم می کرد... من حتی سیاوشم فراموش کردم.راستش از اولشم ازش اصلا خوشم نمی اومد....  تا اینکه یه روز عموی بابام فوت می کنه و مامان اینا می خواستن برن شهرستان، برای اینکه من و گلسا این یکی دو روز و تنها نباشیم به یکی از دوستام زنگ زدم و ازش خواستم بیاد و یکی دو روز پیشمون بمونه...وای وای امان از این کرم که بعضی وقتا واقعا درد سر ساز می شه... شب خوابمون نمی برد و مژگان پیشنهاد داد یه زنگ به سیاوش بزنم. هرچی بهش گفتم من سه چهار ماهه یه زنگ به این پسر نزدم، الان هم اصلا حس تعنه و کنایه رو ندارم، تو کت این دختر نرفت که نرفت...

همین شد که دوباره تا یه مدت من و سیاوش با هم حرف می زدیم.. سال بعد دوباره خونمونو عوض کردیم و من تونستم از شر این پسره ی  کنه خلاص بشم... تو این مدت حالم خیلی خوب بود، به خصوص که رابطه ی خونوادگیمون با عمه نازی اینا کمتر و کمتر شده بود و من دیگه از فراز خبر نداشتم...تا اینکه بعد از اون حادثه من دوباره به هم می ریزم...

 

 

        وای خدایا مردم... چقدر تایپ کردم

نظرات 1 + ارسال نظر
هدا سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:35 ق.ظ http://dokhtariazsavaheleeshgh.blogsky.com

تورو خدا کاملش کن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد